... |
تو را خبر ز دلِ بیقرار باید و نیست غمِ توهست ولی غمگسار باید و نیست اسیر گریه بی اختیار خویشتنم فغان که در کف من اختیار باید و نیست چو شام غم دلم اندوگین نباید و هست چو صبحدم نفسم بی غبار باید و نیست مرا ز باده نوشین نمی گشاید دل که می به گرمی آغوش یار باید ونیست درون آتش از آنم که آتشین گلِ من مرا چو پاره دل در کنار باید و نیست به سردمهری باد خزان نباید و هست به فیض بخشی ابر بهار باید ونیست چگونه لاف محبت زنی که از غمِ عشق تو را چو لاله دلی داغدار باید و نیست کجا به صحبت پاکان رسی که دیده تو به سان شبنم گل اشکبار باید و نیست رهی به شام جدایی چه طاقتیست مرا که روز وصل، دلم را قرار باید و نیست ... - رهی معیری - [ سه شنبه 96/5/3 ] [ 11:41 صبح ] [ nameless ]
|
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |