... |
فاضل نظری از باغ می برند چراغانیت کنند پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار یوسف به این رها شدن ازچاه دل مبند ای گل گمان مبر به شب جشن می روی یک نقطه بیش فرق رجیم و رحیم نیست آب طلب نکرده همیشه مراد نیست گاهی بهانه ایست که قربانی ات کنند [ سه شنبه 94/6/31 ] [ 10:58 عصر ] [ nameless ]
فاضل نظری به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد هر کسی در دل من جای خودش را دارد جانشین تو در این سینه خداوند نشد خواستند از تو بگویند شبی شاعرها عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد [ سه شنبه 94/6/31 ] [ 10:54 عصر ] [ nameless ]
فاضل نظری همین که نعش درختی به باغ می افتد بهانه باز به دست اجاق می اقتد حکایت من و دنیا یتان حکایت آن پرنده ایست که به باتلاق می افتد عجب عدالت تلخی که شادمانی ها فقط برای شما اتفاق می افتد تمام سهم من از روشنی همان نوریست که از چراغ شما در اتاق می افتد به زور جاذبه سیب از درخت چیده زمین چه میوه ای ز سر اشتیاق می افتد همیشه همره هابیل بوده قابیلی میان ما و شما کی فراق می افتد؟
[ سه شنبه 94/6/31 ] [ 10:49 عصر ] [ nameless ]
[ دوشنبه 94/6/23 ] [ 11:39 عصر ] [ nameless ]
|
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |