سفارش تبلیغ
صبا ویژن

...
 
قالب وبلاگ

میای؟!

کاش گاهی بیای و با ذکری یادم کنی

که این منم که محتاج ذکر توام، نه تو

هر صبح و ظهر و شام کاش بیای

کاش همراه چراغ بیای

تا رنگ نور بینم

تا رنگ عشق بینم

میای؟!

وعده مان سر سجاده عشق

همان که یادم دادی

ذکر یادت نرود

به زبان مادری خودم

نه هیچ زبان بیگانه ای

میای؟!

*****

تمام وجودم یخ زده

همه ی سالها پر بود از زمستان

تو، که نبودی،

هیچ صبح و ظهر و شامی

اینبار بیا...

بگذار همراهت آتش باشد

بهار زیر همه برف ها دفن شده

سالهاست که دفن شده

پس آتش بیار

و من به پاس این یاد و ذکر

تو را پاداش خواهم داد

و این وعده یست راستین

بهشت از آن خودت

کبری خان

 


[ یادداشت ثابت - پنج شنبه 97/6/23 ] [ 7:38 عصر ] [ nameless ]

محرم تمام شد!

به خانه هایتان بروید.

مهیا شوید برای همه آنچه که بوده اید

حسین را به درون پستو هایتان پنهان کنید، تا سال دیگر

چون علم و کتل و نخل و زنجیر هایتان.

اکبر و اصغر و قاسم و عباس را هم!

عباس نه

به کارتان می آید

برای قسم خوردنتان هنگام دروغ.

برای گاه خطرهایتان.

زمانی که می خواهید سر دیگری کلاه بگذارید و شاهدی می خواهید

فردا صبح هم کرکره مغازه هایتان را بالا بدهید

در بنگاه هایتان را باز کنید و یک لایتان را چهار لا حساب کنید.

کلاه هایتان را آماده کنید، برای اینکه دوباره تا خرخره سر مردم بگذارید

آنچه را این روزها خرج نذریهایتان کردید

خرج شربت و چای و مرغ و برنجتان کنید

بروید و حسین و دردهایش را به حال خود بگذارید

 

 

                                                         ناشناس


[ شنبه 97/6/31 ] [ 9:39 عصر ] [ nameless ]

تو را خبر ز دلِ بیقرار باید و نیست

غمِ توهست ولی غمگسار باید و نیست

اسیر گریه بی اختیار خویشتنم

فغان که در کف من اختیار باید و نیست

چو شام غم دلم اندوگین نباید و هست

چو صبحدم نفسم بی غبار باید و نیست

مرا ز باده نوشین نمی گشاید دل

که می به گرمی آغوش یار باید ونیست

درون آتش از آنم که آتشین گلِ من

مرا چو پاره دل در کنار باید و نیست

به سردمهری باد خزان نباید و هست

به فیض بخشی ابر بهار باید ونیست

چگونه لاف محبت زنی که از غمِ عشق

تو را چو لاله دلی داغدار باید و نیست

کجا به صحبت پاکان رسی که دیده تو

به سان شبنم گل اشکبار باید و نیست

رهی به شام جدایی چه طاقتیست مرا

که روز وصل، دلم را قرار باید و نیست ...

- رهی معیری -


[ سه شنبه 96/5/3 ] [ 11:41 صبح ] [ nameless ]

ای بی وفای سنگدل قدرناشناس!
از من همین که دست کشیدی تو را سپاس

با من که آسمان تو بودم روا نبود
چون ابر هر دقیقه درآیی به یک لباس

آیینه ای به دست تو دادم که بنگری
خود را در این جهان پر از حیرت و هراس

پنداشتی مجسمه سنگ و یخ یکی ست؟
کو آفتاب تا بشوی فارغ از قیاس

دنیا دو روز بیش نبود و عجب گذشت!
روزی به امر کردن و روزی به التماس

مگذار ما هم ای دل بی زار و بی قرار
چون خلق بی ملاحظه باشیم و بی حواس


فاضل نظری


[ شنبه 96/4/24 ] [ 12:35 عصر ] [ nameless ]

باز قلوه به سیخ  کشیده و سوخته‌ای

حقا که چقدر آتش افروخته‌ای

پایان سخن شنیده‌ام ای جانی

چشمی به دو قلوه‌ی دگر دوخته‌ای

منبع: jeem.ir


[ شنبه 94/12/22 ] [ 9:3 عصر ] [ nameless ]
          مطالب قدیمی‌تر >>

.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

لینک دوستان
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 4
کل بازدیدها: 39055